نويسنده: ازوپ
بازنويسي: اس. اي. هندفورد
برگردان: حسين ابراهيمي (الوند)
گوزني که يک چشمش کور بود، براي چرا به ساحل دريا رفت. گوزن که از سوي دريا خطري احساس نمي‌کرد، از ترس شکارچياني که ممکن بود از خشکي به او نزديک شوند، طوري حرکت مي‌کرد که چشم سالمش به سمت خشکي و چشم نابينايش به سمت دريا باشد.
امّا مرداني که از دريا به ساحل برمي‌گشتند او را ديدند و شکارش کردند. گوزن به هنگام مرگ با خود فکر مي‌کرد: «شوربختي مرا ببين! در تمام اين مدّت از جايي که انتظار خطر داشتم مراقبت مي‌کردم امّا دريا، جايي که انتظار هيچ خطري را از آن نداشتم، برايم مرگبارتر بود.»
انتظارات‌مان اغلب ما را فريب مي‌دهند. اي‌بسا آن‌چه مي‌ترسيم به ما آسيب برساند، به سود ما باشد و آن‌چه تصوّر مي‌کنيم مايه‌ي نجات‌مان است، موجب هلاک ما باشد.
منبع مقاله :
هندفورد، اس. اِي و ديگران؛ (1392)، افسانه‌هاي مردم دنيا (جلدهاي 9 تا 12)، ترجمه‌ي حسين ابراهيمي (الوند) و ديگران، تهران: نشر افق، چاپ سوم